من شش لایه پوشیده بودم باز سردم بود.

اون با یه تیشرت ایستاده بود

قیافه ش ام اصلا شکل آدمایی نبود که سردشونه.

بی معطلی پرسیدم تو یخ نمی زنی؟

گفت من سرمایی نیستم ولی الان واقعا سرده!

 در چنین مواقعی میدونی چی کار میکنم؟

گفتم چی کار؟ گفت قبول میکنم

که الان سرده و من سردمه. 

قبول میکنم همینی که هست دیگه!

اونوقت سرما دیگه اذیت ام نمیکنه خیلی.

خندیدیم.

فکر کردم به اینکه من در زندگی م

هیچ وقت از اول به این حقیقت اگاه نیستم.

حالا تو هر شرایطی.

هربار هی خودمو به در و دیوار میزنم

وای چرا اینه چرا اونه حالا چی کار کنم!

ای وای ای داد ای بیداد!

وسطا یه جایی میرسم به اینکه

انگار دنیا با سیستم

«همینی که هست!»

کار میکنه و تو هم بهتره خودتو با

همین سیستم کوک کنی!

 تا می پذیرم

«همینی که هست!»

یا همه چی شروع میکنه به درست شدن

یاحداقل به یه آرامش موضعی میرسم.

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد